فیلم داستان ازدواج؛ نمایش های هرروزه زندگی

به گزارش مجله سرگرمی، اینکه آدم بخواهد ازدواج کند عالی است. اقدامی از روی امید است.... رمانتیک است. شاید به رسیدگی به آن هم مربوط گردد؛ چیزی که همه مان انجامش می دهیم، به اشکال مختلف.

فیلم داستان ازدواج؛ نمایش های هرروزه زندگی

بهار سرلک| درام کمدی قصه ازدواج تازه ترین فیلم نوآ بامباک، کارگردان و فیلمنامه نویس امریکایی، به سرانجام رسیدن زندگی زناشویی چارلی (با بازی آدام درایور) و نیکول (اسکارلت جوهانسون) را روایت می نماید. اما کشمکش برای دریافت حق حضانت فرزندشان آن ها را به میدان جنگی می کشاند که دیگر حاضرند برای پیروز شدن همه چیزشان را بدهند.

ایده این فیلم در سال 2016 زمانی که بامباک مرحله پس از فراوری فیلم داستان های مایروویتز را پشت سر می گذاشت، در ذهنش شکل گرفت. ایده اش را سبک و سنگین کرد و آن را با درایور، بازیگری که تجربه همکاری در سه فیلم را داشت، در میان گذاشت.

حالا حدود دو ماه از اکران قصه ازدواج می گذرد و انستیتوی فیلم امریکا، هیات بازبینی ملی فیلم و مجله تایم تازه ترین اثر سینمایی بامباک را یکی از 10 فیلم برتر سال معرفی نموده اند. قصه ازدواج در هفتادوهفتمین دوره جوایز گلدن گلوب با 6 نامزدی در صدر قرار گرفته است.

متن پیش رو گفت وگویی است که ریچل کوک، خبرنگار روزنامه گاردین با نوآ بامباک ترتیب داده است. این کارگردان 50 ساله در این مصاحبه درباره نگاهی که باید به دو طرف ماجرا داشت و موضوع طلاق، صحبت نموده است.

نوآ بامباک، کارگردان و نویسنده امریکایی، طی دو دهه فعالیت در سینما درباره موضوع های مختلفی فیلم ساخته است. لگدزنان و جیغ کشان (1995) درباره دانشجویانی است که نمی خواهند زندگی عادی شان را پیش بگیرند. تا وقتی جوانیم (2014) دوستی مستندسازی میانسال و همسرش با زوجی که دهه سوم زندگی شان را می گذرانند، روایت می نماید.

داستان های مایروویتز (2017) درباره خواهر و برادر هایی است که باید برای زندگی زیر سایه پدر هنرمندِ دچار اگومانیا کوشش نمایند. اما او برای بعضی از مخاطبانش، یک موضوع حقیقی و در دسترس دارد: طلاق. اگر بهترین فیلم های حرفه او را تا به امروز ماهی مرکب و نهنگ (2005) و قصه ازدواج (2019) در نظر بگیریم، 15 سال میان ساخت آن ها فاصله است: ماهی مرکب و نهنگ فیلم تلخ و شیرینی که باعث شد توجه ها به بامباک جلب گردد و همچنین قصه ازدواج تازه ترین ساخته اش که مدعی کسب نامزدی در جایزه اسکار است، روایت هایی درباره طلاق هستند.

بامباک به جدایی همان حسی را دارد که ویلیام وردزوورث به گل نرگس داشت. (شرح اینکه ویلیام وردزوورث، شاعر رمانتیک انگلیسی شعری با عنوان نرگس ها سروده که در آن گل های نرگس را نماد زندگی جمعی می داند و در بند آخر شعر اعتراف می نماید که نمی تواند ذهنش را از فکر به دسته گل های نرگس دور کند/ مترجم).

اما بامباک جدایی را دقیقا مثل گل های نرگس نمی بیند. یکی از صبح های پاییزی سرد و آفتابی که در رستوران پرهمهمه ای در نیویورک بامباک را دیدم، آنقدر به رد کردن نظریه ام علاقه نشان داد که آزاردهنده شده بود. نظریه ام این است آدم هایی که پدر و مادرشان در کودکی از هم جدا شده اند، بزرگ که می شوند به نوعی ذهن شان درگیر طلاق است، دغدغه ای که احتمالا (دست کم در خصوص من) مرگ چاره کارش است.

بامباک محافظه کار و نسبتا آهسته گفت: بله، هر دوی فیلم هایی که گفتید درباره طلاق است. ماهی مرکب و نهنگ از زاویه دید فرزند این زوج روایت می گردد و قصه ازدواج از زاویه دید والدین. اما آنچه این دو فیلم از لحاظ روایی فراهم کردند فرصتی برای صحبت کردن درباره بقیه چیز ها بود. به او خیره شدم. بقیه چیز ها چه بودند؟ منظورش چه بود؟

بامباک طوری جواب داد که انگار درمانگری شکیبا بود که داشت بیمار عصبی اش را درمان می کرد: خب، ماهی مرکب و نهنگ درباره خانواده است. دقیقا درباره عملکرد لازم است که خارج از حیطه والدین است- چه طلاق گرفته باشند چه نگرفته باشند- و با عملکرد های خودمطلع و ناخودمطلع شان مدام ما را به سمت خودشان می کشند.

اگرچه قصه ازدواج درباره از هم پاشیدگی یک ازدواج است که این توانایی را به بیننده می دهد که به خود ازدواج هم نگاهی بیندازد. بامباک اصرار دارد امیدواری غافلگیرنماینده ای در هر دوی این فیلم ها نهفته است، اما من تمام شواهد را ضد این گفته می دانم. بامباک با قاطعیت در این باره گفت: نه، نه. این زوج در شرف آغازی دوباره هستند.

بامباک در 50 سالگی ظاهری پسرانه دارد؛ قد موهایش هم کوتاه و هم بلند است و از آن دست لباس هایی می پوشد که ظاهر او را هم مرتب و هم ماهرانه شلخته نشان می دهد. به عبارتی دیگر شبیه چیزی میان استاد دانشگاه و مشاور طراح مد کام د. گرسون است. درمانده هم هست. سایه ای که زیر چشم هایش افتاده با کت پشمی اش همخوانی دارد؛ طوری فنجان قهوه اش را در دست گرفته که انگار حلقه نجاتش است.

اما این ویژگی هایش غافلگیرنماینده نیستند. برنامه زمانی اش دیوانه نماینده است. ساعت پنج صبح همان روز پیامی دریافت کردم که در آن نوشته بود. قرار دیدار مان لغو شده، چون او باید هر چه سریع تر به لس آنجلس پرواز کند و در مصاحبه ای در جشنواره فیلم حضور داشته باشد. در واقع وقتی دیدار مان تمام گردد، راهی آنجا می گردد. حتی زمانی که صحبت می کردیم، روابط عمومی اش دم در ایستاده بود و زمان سنجی در دست داشت.

بامباک می گفت: از اواخر آگوست و برپایی جشنواره ونیز مصاحبه ها همین طور ادامه دارند. نه اینکه گله کند. بخشنده تر از او ندیده ام. او درباره حضورش در جشنواره ها و تبادل نظر درباره فیلمش گفت: وقتی پروژه ای را تمام می کنی، ابتدا ایده ای شکل گرفته از کاری که نموده ای، نداری. به نوعی احساس می کنم صحبت کردنم درباره فیلم و شنیدن افکار دیگران درباره آن، یاری می نماید خودم بهتر آن اثر را بفهمم.

بامباک فکر می نماید زیبایی فیلمی مثل قصه ازدواج این است که مخاطب تجربه اش را به آن اضافه می نماید و در نتیجه صحبت هایی که درباره آن فیلم می نماید بیشتر درباره زندگی هستند تا درباره خود فیلم. اما در هر صورت، صرف نظر از خواسته های نت فلیکس که تهیه نماینده/پخش نماینده اثر بود که مشخصا امیدوار است قصه ازدواج برنده اسکار گردد، فکر می کنم مخاطب وظیفه مسلم مراقبت از فرد مقابل را حس می نماید.

نوآ بامباک در دوران نوجوانی اش فیلم های بسیاری را مثل قصه ازدواج دیده است: درام هایی که داستان شان در فضای داخلی روی می دهد (اگرچه فیلم های خودش دارای مایه هایی از کمدی سیاه هستند، اما به ندرت می توان آن ها را کمدی نامید) با شخصیت های روشنفکر لیبرال اهل ساحل شرقی که کتابخانه های بزرگ دارند، مشترک نشریه نیویورکر هستند و روابط احساسی شان پیچیده است.

هر چند امروزه دیگر این شخصیت ها انگشت شمارند. بامباک مصمم است تمام کوششش را بکند تا چیزی را که طراحی صحنه قابلیت انتقالش را ندارد، به مطبوعات و مخاطبان جشنواره ها انتقال دهد.

در قصه ازدواج اسکارلت جوهانسون شخصیت نیکول را که بازیگر است و آدام درایور، شخصیت همسرش چارلی که کارگردانی کمال گرا است و چند قدمی با اجرا در صحنه برادوی فاصله دارد، ایفا می نمایند. فیلم که آغاز می گردد می فهمیم چارلی و نیکول زمانی عاشق همدیگر بودند؛ صدای چارلی را می شنویم که ویژگی های شخصیتی نیکول را که در اولین برخوردشان آن ها را تحسین نموده، می گوید، اما در میانه راه رابطه شان از هم پاشیده است. نیکول قبلا به هالیوود پشت نموده تا در کمپانی تئاتر چارلی در نیویورک کار کند، اما حالا با پسر هشت ساله اش، هنری، به لس آنجلس بازگشته تا در سریالی تلویزیونی نقش آفرینی کند.

این فیلم نه تنها نبرد این زوج را برای دریافت حضانت فرزندشان نشان می دهد بلکه تاثیرات ظریفی را که این نبرد روی هویت شان می گذارد، به تصویر می کشد. صحنه نبرد ها همراه با نقش آفرینی های درخشان لارا درن، آلن آلدا و ری لیوتا درخشان شده اند. این بازیگران شخصیت وکلای طلاق را ایفا می نمایند که درجه طمع هرکدام متفاوت است. از جهاتی می توان گفت: قصه ازدواج فیلمی درباره قدرت است.

با قدرتمند شدن نیکول، دنیایش بزرگ تر می گردد، صدایش بلندتر و بااعتماد به نفس تر می گردد و آن سوی میدان چارلی آرام تر و شنماینده تر می گردد. در شب هالویین لباس مرد نامریی به تن چارلی و باند هایی که روی صورتش بسته، هزاران حرف ناگفته در خود دارند. انگار که مصمم است پیش از اینکه کسی او را حذف کند خودش دست به این کار بزند. آیا بامباک می تواند کششی را که باید در ابتدای فیلم ایجاد می کرد، به خاطر آورد؟

او می گفت: انجام چنین کاری ممکن نیست. این چیز ها در ذهن انبار شده اند. اغلب اوقات چیز های زیادی در خصوص ... حتی اسم شان را هم ایده نمی گذارم. گاهی اوقات، ایده هستند، اما می توانند اتمسفر، یک جمله، یک رابطه یا یک مکان باشند. این چیز ها در دفتر یادداشتی هستند، در ذهنم و مدام راه شان را به آنچه رویش کار می کنم باز می نمایند.

گاهی بازخواهند گشت و آن زمان نمی دانم آن ها را کجا قرار بدهم. مدام در ذهنم تکرار می شوند تا اینکه در بر هه ای انگار جریان برق در سیمی سوخته یکدفعه متصل می گردد و بعد این سیم تنها سیم حامل برق است و کم کم آن را طوری می بینم که قبلا نمی دیدمش.

خب می توانم بگویم نوشتن فیلمنامه احتمالا حدود شش ماهی زمان برد، اما نمی توانم کمیت تمام محتوایی را که در آن گنجانده ام، بگویم. بنابراین در ابتدا شبیه به تخته سفید متحرک بود؟ می خندد.

بله. در این مورد، روی قصه های مایروویتز کار می کردم و چیز هایی را در آن فیلمنامه آزمایش می کردم، اما بعد آن ها را حذف کردم که بعد دوباره راه شان را به آن باز کردند. بامباک که مطلع بود فیلمی با روایت نبرد برای دریافت حضانت فرزند خسته نماینده است، می دانست حیاتی است که مخاطب باید ذهنیتی درباره شادی سابق میان نیکول و چارلی داشته باشند: بنابراین صحنه های نخست- فلاش بکی طولانی- که در آن چارلی نکات مثبت همسرش را فهرست می نماید از همین دست است. بامباک می گوید: می خواستم این صحنه احساس بی واسطگی، نزدیکی و پویایی را منتقل کند، می دانستم به زودی همه چیز از هم می پاشد. مخاطب به حافظه ای برای نگرش احتیاج دارد. می خواستم طوری احساس نمایند که انگار درون این خانواده هستند - و مهم نیست چه خانواده شرم آوری هستند-، چون بعد از آن وارد محیط دفتر های خالی از خلاقیت و دادگاه می شویم.

از زندگی خانگی بیرون کشیده می شویم. در حقیقت مفهوم زندگی خانگی کاملا بازتعریف می گردد. بامباک خودش هم چند سال پیش تجربه جدایی را از سر گذراند؛ او و جنیفر جیسون لی در سال 2013 طلاق دریافتد. حالا او با گرتا گرویگ، بازیگر و کارگردان امریکایی زندگی می نماید. تا چه اندازه چارلی نسخه ای از خود بامباک است؟ او می گفت: به یک میزان به هردو ی شان (چارلی و نیکول) شباهت دارم.

داستان فیلم طرف کدام یکی را می گیرد؟ بعضی فکر می نمایند نیکول از صحنه کنار می رود و در خاتمه به هر دلیلی طرف چارلی را می گیرد. از چنین دیدگاهی مطلعم.

اما این فیلم نشان می دهد که طرفداری از هر کدام شان احمقانه است. فیلم که آغاز می گردد، با نیکول هستیم؛ در لس آنجلس هستیم، جایی که بزرگ شده با مادر و خواهرش. ماجرا را تعریف می نماید. اما بعد سر و کله چارلی پیدا می گردد و توجه مان به سمت او منحرف می گردد. به نظرم مسوولیت آخرین بخش فیلم این است که بگوید: همه ماجرا حقیقت دارد و هیچ کدام هم حقیقت نیست. آدم هایی هستند که تمام کوشش شان را می نمایند.

ماجرای نیکول ماجرای انگیزه حرکت است، بازسازی و یافتن صدایش و ماجرای چارلی از هم پاشیدن است؛ یک جور هایی وارونه سازی نقش هاست، چون چارلی کارگردان است و نیکول بازیگر- منظورم این نیست که از این نقش ها کهن الگو بسازم. اما فکر می کنم در خاتمهی فیلم مونولوگ نیکول و ترانه چارلی، تصویر آینه ای، چیزی هستند: به نوعی هر کدام از آن ها صدای خود را یافته اند.

نام ترانه ای که از آن حرف می زند زنده بودن از نمایش موزیکال کمدی کمپانی نوشته استیون سوندهایم است. چارلی آن را در کافه ای با تمام وجودش می خواند و اعضای کمپانی تئاتر او را نگاه می نمایند، این صحنه خارق العاده است؛ تجلی ای که معلوم نیست از کجا آمده است و به نوعی حرف سرانجامی فیلم را می زند. بامباک به نشانه مخالفت سرش را تکان می دهد: نمی دانستید که به این صحنه احتیاج داشتید، درست است؟ درست است، اما این حرفش این سوال را ایجاد می نماید: او از کجا می دانسته من به چنین صحنه ای احتیاج داشتم؟

بامباک چند ثانیه ای سعی می نماید شرح بدهد- چیزی درباره تجسم ها، صدا ها و زوایای دید-، اما دست آخر می گوید که به سادگی به این نتیجه رسیده است. درایور عاشق این ترانه است و متن آن از یکی از درون مایه های فیلم می گوید؛ درون مایه ای که با این واقعیت سروکار دارد که انس و صمیمیت منجر به نارضایتی می گردد؛ شاید آدمی فقط زمانی که به او عشق ورزیده می گردد و دیده می گردد، از ته دل احساس زنده بودن می نماید (کسی که از خود بی خودم کنه/ کسی که روزگارم را جهنم کنه/ و حمایتم کنه).

بامباک فکر می نماید چرا اصلا مردم ازدواج می نمایند؟ به خصوص آدم هایی شبیه ما که والدین شان بار ها ازدواج شان شکست خورده است؟ می گوید: آه، پسر. چهره اش نگران می گردد و سرش را با دست می گیرد: اِم، ام... خب، چرا آدم ها نباید ازدواج نمایند؟ ازدواج کردن کاری بسیار ... امیدوارانه، بسیار ... شجاعانه است.

اینکه آدم بخواهد ازدواج کند عالی است. اقدامی از روی امید است.... رمانتیک است. شاید به رسیدگی به آن هم مربوط گردد؛ چیزی که همه مان انجامش می دهیم، به اشکال مختلف. آسیب خانوادگی مان هر چه که باشد، رسیدگی اشکال گوناگونی به خود می گیرد. کسانی که طلاقی دردناک را تجربه نموده اند- اگرچه لزومی ندارد تمام طلاق ها را دردناک بدانیم- می توانند از این تجربه سر بیرون بیاورند؟

شبیه به اتفاق یا آسیب روحی در کودکی می ماند... کنار آمدن با آن مساله ماست. همان طورکه شخصیت والاس شاون (بازیگر کمپانی چارلی که گهگاه در همسرایی یونانی نقش آفرینی می کرد)، می گوید: وحشتناک خواهد بود، اما تمام می گردد. بامباک لحظه ای مکث می نماید: اگرچه همان طورکه می دانیم، ادامه هم خواهد داشت.

بامباک بزرگ شده بروکلین است، پسر بزرگ تر جاناتان بامباک و جورجیا بروان. پدرش رمان نویسی که چهار بار ازدواج کرد و مادرش منتقد فیلم نشریه Village Voice بود و سومین همسر جاناتان. نوآ چهارده ساله بود که والدینش از همدیگر جدا شدند. به خوبی آن روز ها را به خاطر می آورد. برای تماشای کتلین ترنر و مایکل داگلاس در فیلم عشق بازی با سنگ بیرون رفته بود و به او گفته بودند به خانه که بازگردد جلسه ای خانوادگی خواهند داشت؛ صحنه ای که آن را به زیبایی در فیلم شبه خودزندگینامه ای ماهی مرکب و نهنگ بازآفرینی کرد.

در این صحنه لارا لینی و جف دنیلز شخصیت های پدر و مادر او را ایفا می نمایند و او کاملا مفهوم جلسه خانوادگی را می فهمید: دلهره داشتم و فیلم را تماشا کردم هرچند خیال می کردم فیلم باعث گردد مدتی این قضیه را فراموش کنم. قبل از اینکه پدر و مادرش برنامه روز هایی را که باید با یکی از آن ها بگذراند، با نوآ در میان بگذارند، او زیر گریه زده بود. از آن زمان به بعد عشق بازی با سنگ را دیده بود یا ماجراجویی های ترنر و داگلاس در جنگل های کلمبیا برای همواره خاطرش را آزرده می نماید؟ می خندد.

نمی دانم. سال های سال آن فیلم را ندیدم. اما آن زمان فیلم را دوست داشتم. آخرش این طوری بود که مایکل داگلاس در قایقی در سنترال ارک جنوبی یا چنین جایی است؟ آیا بامباک به این فکر می نموده که می خواهد روزی کارگردان گردد؟ دست کم رویایش را داشتم. هیچ رابطه و مناسباتی در سینما نداشتم بنابراین نمی دانستم پیش دریافت این حرفه ممکن است.

می خواستم کارگردان شوم و می گفتم این کار را می کنم، اما صدای دومی در ذهنم بود که می گفت: خب، این اتفاق چطور می خواهد بیفتد؟ اما چند نمایشنامه نوشتم، داستان نوشتم و وقتی سیستم ویدیوی خانگی رواج پیدا کرد، دوربینی ویدیویی خریدم و آن را همه جا دنبال خودم می کشیدم. ویدیوی خانگی عالی بود.

می توانستی در خانه ات بنشینی و فیلم ببینی و دیگر لازم نبود تا عید پاک صبر کنی که بروی سینما و جادوگر شهر اُز یا فیلمی را ببینی. آیا کارگردان شدنش به ادامه زندگی خلاقه پدر و مادرش یاریی کرد؟ یاری کرد و آن ها هم عاشق سینما هستند.

می گفت: حدود پنج سال داشت که پدرش او را برای تماشای کودک وحشی تروفو به سینما برده بود: شانس آوردم که آن ها را برای الگو دریافت داشتم هرچند این نوع الگو ها مسوولیت ها و چالش های خودش را دارد. به نظرم سینما برای من هم نوعی میراث است و هم مسیری است که می توانم هنری غیر از هنر آن ها حرفه ام باشد. بامباک در کالج واسر زبان انگلیسی خواند.

در همانجا بود که نوشت، کارگردانی تئاتر کرد و در نمایش هایی نقش آفرینی کرد، اما فیلمی نساخت. فقط به این دلیل که دانشکده فیلم، تجهیزات مناسبی نداشت. پس چطور شد که نخستین فیلمش لگدزنان و جیغ کشان را در 26 سالگی روی پرده برد؟ سرش را به نشانه بی اطلاعی تکان می دهد و می گوید: داستان خوبی نداشتم. غیر از اینکه با دو دوست خوبم که در سال چهارم کالج هم اتاقی ام بودند و حالا هم در سینما فعالیت می نمایند، روی فیلمنامه ای کار می کردیم و آن را به هر کسی که می توانستیم نشان می دادیم.

باز هم نمی دانستیم چطور این فیلم ساخته شد و بار ها پروژه از هم پاشید حتی در مرحله پیش فراوری. خیلی تصادفی بود. کمپانی ویدیویی که تهیه نماینده بود در برهه ای تهدید کرد کنار می کشد. باید در آخرین لحظه شخصیت اریک استولتز را می نوشتم تا سرمایه فیلم را بدهند. شخصیت او به فیلمنامه اضافه شده بود. لبخند می زند و ادامه می دهد: در لس آنجلس بودم و با وجود اینکه خیلی جوان بودم احساس پیری می کردم.

خیال می کردم همه چیز آنقدر خوب بود که نمی شد واقعیت داشته باشد. و به نوعی واقعیت داشت. بامباک آقای حسود را در سال 1997 روی پرده برد و بعد از آن مدتی در سکوتی هنری فرورفت. خودش در این باره می گوید: بله. اتفاقی که افتاد برایم سخت بود.

بعد از ساخت آقای حسود دوره ای را گذراندم؛ خیلی زود فرصتی به دست آورده بودم و بعد برای ساختن فیلم با مشکل روبه رو شده بودم. قسمت های آزمایشی چند سریال را نوشتم و از این دست کار ها کردم. سرم را شلوغ نموده بودم و امرار معاش می کردم، اما آن زندگی ای را که می خواستم نداشتم. کم کم این سوال برایم ایجاد شد: من فیلمسازم؟ فیلم دیگری خواهم ساخت؟ به فکر کنار کشیدن نبودم، اما شرایط دشواری بود.

در نهایت کارم به اینجا کشید که باید روی خودم کار کنم. سراغ درمانگر رفتم. کمی بالغ تر شدم. به تدریج خودم را بهتر درک می کردم و به همین واسطه با خلاقیت بیشتری می نوشتم و فکر می کردم. بعد از آن بود که فیلمنامه ماهی مرکب و نهنگ را نوشتم. با این فیلم پیشرفت نموده بودم.

فهمیدم آن فیلمسازی که فکر می کردم، نبودم. امر دیگری که به پیشرفت او یاری کرد دوستی اش با وس اندرسون فیلمساز بود. همراه با او بود که زندگی در آب با استیو زیسو (2004) و آقای فاکس شگفت انگیز (2009) را نوشت. دوست مشترک من و اندرسون، پیتر باگدانوویچ (کارگردان امریکایی) بود که گهگاه از زبان او چیز هایی درباره همدیگر شنیده بودیم.

در نهایت در افتتاحیه فیلمی از جان واترز در سال 1998 من و وس همدیگر را دیدیم؛ بعد از آن در کافه ای در سوهو به نام توئاد هال نشستیم و گپ زدیم. صحبت را که آغاز کردیم فهمیدیم علایق مان مشترک است: وقتی شماره تماس های مان را رد و بدل می کردیم دیدیم شکل دفترچه یادداشت در جیب های مان یکی است. وس در آن زمان در حال ساخت خانواده سلطنتی تننبام بود و تماشای نحوه کار کردن او، اخلاق کاری اش و دقتش برایم الهام بخش بود. و اندرسون یکی از تهیه نمایندگان ماهی مرکب و نهنگ هم بود.

bestcanadatours.com: مجری سفرهای کانادا و آمریکا | مجری مستقیم کانادا و آمریکا، کارگزار سفر به کانادا و آمریکا

منبع: فرادید
انتشار: 24 مرداد 1400 بروزرسانی: 24 مرداد 1400 گردآورنده: kurdeblog.ir شناسه مطلب: 65943

به "فیلم داستان ازدواج؛ نمایش های هرروزه زندگی" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "فیلم داستان ازدواج؛ نمایش های هرروزه زندگی"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید